به او گفتم
جنگ!
و بيرون زدم از پيراهنم
به او گفتم
با بوسه اگر ميشد آدم کُشت
صلح تراژدي بزرگي بود
به او گفتم
مرگ حرفهاي بزرگي براي گفتن دارد
به او گفتم
تفنگها به ترجمه مشغولاند
او اما چارطاق دراز کشيده بود
نه به تفنگ فکر ميکرد
نه به بوسهاي عميق
.
.
ما مرده بوديم!
من
دير فهميدم
علی اسداللهی